داستان کودکانه زیبا درباره خداوند

داستان کودکانه زیبا درباره خداوند

داستان کودکانه زیبا درباره خداوند 

امروز برای شما آورده ایم که می‌توانید برای فرزندان خود تعریف کنید و موضوع آن نیز خداوند هست. در ادامه می‌خوانیم. 

 

بابا امروز راهی مسافرت شد، سحر هم برای این که با باباش خداحافظی کنه عروسکش رو از اتاقش برداشت و به سمت در رفت و پرسید: ” بابا کی از بر می‌گردین؟”

 

بابا گفت: ” ۱۰ روز دیگه.”

 

مامان گفت: “بابا! به همراهت.”

 

سحر از مامانش پرسید: ” خدا می‌خواد همراه بابا بره؟! مامان مگه خدا کجاست؟!”

 

مامان گفت: ” خدا همۀ جا هست دخترم، جایی نمی‌ره.”

 

سحر پرسید: ” یعنی خدا پیش من هم هست؟ پس کو؟”

 

مامان پاسخ داد: ” خدا رو که با چشمای قشنگت نمی‌تونی ببینی.”

 

سحر با تعجب گفت: ” پس از کجا بدونم خدا هست؟”

 

مامان با تبسم پاسخ داد: ” دور و برت رو نگاه کن. حتماً متوجه می‌شی که خدا هم هست.”

 

سحر با هیجان گفت: ” مامان جون! پس من می‌رم دنبال خدا بگردم.” و بعد هم سری تکون داد و رفت تو کشتزار کنار خونه که به جنگل چسبیده بود، تا خدا رو پیدا کنه…

 

بانو مرغه با جوجه‌هاش مشغول خوردن دونه بود که سحر از راه رسید و پرسید: ” بانو مرغه! تو می‌دونی خدا همۀ جا هست، یعنی چی؟”

 

بانو مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، نمی‌دونم سحر جون.”

 

سحر گفت: ” تو اکنون خدا رو دیدی؟”

 

بانو مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، من؟ نه ندیدم.!!!بیا با هم بگردیم، احتمالاً بقیه حیوانهای کشتزار خدا رو دیده باشند.”

 

سحر و بانو مرغه توی کشتزار رفتند تا رسیدند پیش بُزی تُپلی و سحر از اون پرسید: ” بُزی تُپلی تو می‌دونی خدا کجاست؟”

 

بزی تُپلی گفت: ” من نمی‌دونم خدا کجاست.!! احتمالاً اسب سفید بدونه، بیایین بریم پیشش.”

 

سحر و بانو مرغه و بزی تُپلی رفتند پیش اسب سفید و سحر پرسید: ” اسب سفید مهربون! تو می‌دونی خدا کجاست؟”

 

اسب سفید گفت: ” کوچولو! من نمی‌دونم، ولی احتمالا خرس مهربون بتونه کمکتون کنه تا خدا رو پیدا کنید.”

 

سحر و بانو مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید با هم راه افتادند به سمت جنگل تا برسند پیش خرس مهربون.رفتند و رفتند تا رسیدند به جنگل و خرس مهربون رو دیدند که از ماهیگیری برگشته بود. سحر پرسید: ” خرسی جون! ما دنبال خدا می گردیم، تو می‌دونی خدا کجاست؟”

 

خرسی گفت: ” من نمی‌دونم، اما خورشید بانو هر روز از اون دور دورا می‌یاد بیرون و همۀ جا رو روشن می‌کنه اون باید بدونه. بیایین همگی با هم بریم پیش خورشید بانو.”

 

سحر و بانو مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید و خرسی مهربون رفتند پیش خورشید.

 

سحر پرسید: ” خورشید بانو تو که از اون بالا همۀ جا رو می بیني می‌تونی به ما بگی خدا کجاست؟”

 

خورشید بانو گفت: ” مگه چی‌ شده؟”

 

بانو مرغه گفت: ” نمی‌دونیم ولی هر چی می گردیم خدا رو پیدا نمیکنیم، دوست داریم ببینیمش.”

 

خورشید یک نگاهی به اطرافش کرد و گفت: ” بچه‌ها من از این بالا یک چیزهایی میبینم، بچه‌ها همه ي با هم داد زدند: ” آخ جون، چی میبینی؟ مفید نگاه کن، احتمالاً خدا باشه.”

 

خورشید به چپ نگاه کرد و گفت: ” جنگل رو میبینم که پر از درختهای قشنگ هست، دشت رو میبینم که یه عالمه گلهای رنگارنگ داره، یک دریاچه هم می بینم که ماهیهای زیادی توی اون می کنند.” بعد خورشید به راست نگاه کرد و گفت: ” تازه کشتزار رو میبینم که کشاورز داره اونجا کار می‌کنه” به بالا نگه کرد و گفت: ” باد رو هم می بینم که داره ابرها رو جابجا می‌کنه.” بچه‌ها گفتند: ” پس خدا چی؟!!”

 

خرسی گفت: ” اگر خدا نباشه که خیلی بد می‌شه.”

 

خورشید بانو به خرسی گفت: ” مگه این زنبورها نیستند که از توی دشت برای تو جمع می‌کنن تا وقتی صبح پا می‌شی واسه صبحانه بخوری!”

 

خرسی گفت: ” آره درسته.”

 

خورشید گفت : ” اون عسل‌ها رو خدا به تو هدیه داده تا هر روز بخوری.”

 

اسب سفید گفت: ” من که عسل نمی خورم، پس خدا به من چی‌ داده که بودنش را بفهمم؟”

 

خورشید بانو گفت: ” اسب سفید مگه تو هر روز صبح تا غروب توی چمنزار نمی کني؟”

 

اسب سفید گفت: ” مفید چرا.!”

 

خورشید بانو گفت: ” اینهمه چمن و علف تازه رو خدا هر روز به تو هدیه می‌ده.”

 

اسب کوچولو گفت: ” اي‌ وای! راست می‌گی، اصلا حواسم نبود.”

 

بُزی تپلی با ناراحتی پرسید: ” منکه عسل نمی خورم، یعنی خدا به من چیزی نداده!”

خورشید بانو با خنده گفت: ” بُزی تپلی! اون علف‌هاي تر و تازه و لذیذ توی چمنزارو کی به تو داده!”

بُزی با خوشحالی گفت: ” اصلا حواسم نبود، عجب خدای خوبی! به من هم هدیه داده.”

بانو مرغه گفت: ” تقُد قُد قُدا… پس هدیه من کو؟!”

 

خورشید بانو گفت: ” بانو مرغی اون جوجه‌هاي قشنگ که خیلی دوستشون داری از کجا اومدن؟”

بانو مرغی گفت: ” یعنی اونها یک روزی سر از تخم بیرون آوردند رو خدا به من داده؟”

خورشید بانو گفت: ” بله بانو مرغی، همه ي اونها هدیه خدا میباشند که باید مفید مراغبشون باشی.”

 

سحر توی فکر بود و چیزی نمیگفت تا این که خرسی گفت: ” سحر بانو! شما از خدا چی گرفتی؟ خدا رو تونستی ببینی؟!”

 

سحر گفت: ” خدا به من هم هدیه داده، هم پدر و مادر خیلی خوبی دارم، هم غذا می خورم تا بزرگ بشم، هم از نور خورشید بهره گیری میکنم، هم توی پارک بازی میکنم، تازه خوراکیهای لذیذ هم می خورم.”

 

خورشید بانو گفت: ” پس سحر هم هر روز کلی هدیه از خدا می‌گیره، اکنون فهمیدین خدا کجاست؟”

 

همه ي با خوشحالی گفتند: ” خدا پیش منه، خدا پیش منه…”

 

خورشید بانو لبخندی زد و گفت: ” درست فهمیدین، خدا پیش تک تک شماها هست، یعنی خدا همۀ جا هست.”بعد همۀ با صدای بلند فریاد زدند:

 

” خدای مهربون! دوستت داریم.”

 

 

داستان کودکانه زیبا درباره خداوند