داستان کوتاه و آموزنده مزرعه

داستان کوتاه و آموزنده مزرعه

داستان کوتاه و آموزنده مزرعه 

در سری مطالب سایت امروز نوبت به داستان پند اموز و زیبای مزرعه اجاره ای رسیده است. بخوانید و لذت ببرید.

 

آن زوج جوان مثل بقیه همسایه هاشروع کردند به کار کردن روی زمین.آن ها هم می خواستند بودجه خانوارشان را با پرورش میوه ها و سبزیجات افزایش دهند اما برای شروع ترس داشتند. در بهار آن سال پسرشان آن ها را ترک کرده بود و تنها شده بودند. دیگر از گشت زدن دور خانه خسته شده بودند و دنبال یک راه مفید و سازنده برای پر کردن اوقاتشان بودند.

 

پس از مدت ها جستجو با اشتیاق و جدیت تمام کارشان را شروع کردند. ابتدا PH خاک را چک کردند و پس از تهیه کود تصمیم گرفتند که چه گیاهی می تواند در فصل بهار در این خاک بروید. سبزیجات زمستانی، پیاز، کاهو، سیر و تره فرنگی کاشتند و بقیه زمین شخم زده و آماده بود.

 

از زمانی که به آنجا آمده بودند مدت ها گذشته بود و در ابتدا در اطراف مزرعه داران قدیمی و ثابت آنجا احساس آرامش چندانی نداشتند. اما پس ازمدت کوتاهی اطرافیان به پشتکار آن ها پی برده و دیگر احساس خوبی داشتند.

 

در پایان ماه اول طبق سنتی که برای تازه واردها اجرا می کنند مزرعه داران موفق آن جا به آن ها مقداری میوه و سبزیجات هدیه دادند. لوبیا، کدو، گوجه فرنگی، آلو و بزرگ ترین کدو تنبلی که تا به حال دیده بودند. با آمدن زمستان مردم شروع کردند به ترک کردن زمین هایشان. به مرور زمان آن زوج توانسته بودند تاثیر رضایت بخشی بر جامعه ای که تازه وارد آن شده بودند بگذارند.

 

نخستین ارتباطشان را با پیرمردی که زمینش کنار زمین آن ها بود برقرار کردند. گفته بودند که او یک ماه قبل از آن ها به اینجا آمده است. اما هیچ کس چیزی درباره او نمی دانست. با این که پیاده می آمد اما خانه اش در این اطراف نبود. سنش ی جورایی معما بود. یه چیزی بین ۶۰ یا ۷۰ نشان می داد.

 

شاید هم از آن ۸۰ ساله های سرحال و با نشاط بود. به هر دلیلی زیاد با بقیه خودمانی نمی شد.هر کس که می خواست سر صحبت را با او باز کند به نوعی منع می شد. همان چند جمله ای که به زبان آورده بود نشان می داد لهجه آلمانی داشته باشد یا شاید هم لهجه اروپای شرقی.

 

دیگر به کم حرف بودن او عادت کرده بودند. نکته ای درباره تفاوت او با بقیه وجود داشت که باعث شده بود برای آن زن و شوهر جذابیت داشته باشد. آن هم حضور همیشگی و مداوم او سر زمین بود. هر زمان که بیرون می آمدند آن مرد را می دیدند که یا خم شده و در حال انجام کاری است یا این که در اطراف زمین خود می چرخد.

 

این کار او آن زوج را ترغیب به کار کردن می کرد. وقتی سلام و صبح به خیرشان بدون جواب می ماند بدون شک بهتر بود با صحبت درباره برنامه های او او را به صحبت وادارند. یک روز آخر هفته در اوایل ماه نوامبر بود که وقتی مقدار زیادی از بوته های رز را ارسال می کرد مشخص شد چرا این همه سخت کار می کرد.

 

کاشت گل روی زمین های مزرعه کمی عجیب بود. یکی گل های وحشی کاشته بود تا علفزار درست کرده باشد اما هیچ کس تا کنون کل زمین را فقط برای کاشت یک گل خاص اختصاص نداده بود. زن و شوهر فرصت را غنیمت دانستند و پرسیدند چه سری در کار شما هست؟ او که مشغول راه رفتن روی زمینش بود گفت در کاشت گل های رز؟ این راز را زیر خاک دفن کنید. زن و شوهر با تهدیدی که شدند او را ترک کردند.

 

کنجکاوی آن دو روزی که در زمستان مشغول پیاده روی در زمین خالی بودند بیشتر شد. حوصله شان سررفته بود و دنبال چیزی بودند که وقت خود را با آن پر کنند اما هیچ چیز به جز خلوت و سکوت نبود. یک روز وقتی پرنده ای را دیدند که از سوراخی از تنه درخت خشکیده بیرون آمد بسیار خوشحال شدند.

 

آن پرنده یک دارکوب رنگی متفاوت بود که امیدوار بودند بتواند با نوک زدن هایش به درخت سرگرمشان کند. هفته بعد باران سنگینی گرفت و یاد پرنده افتادند. خود را در لباس های گرم پوشاندند و از خانه بیرون آمدند تا به داد پرنده برسند. ناگهان با دیدن پیرمرد همسایه که به زمینش خیره شده بود شوکه شدند.

 

زیر باران خیس خیس شده بود اما محکم و استوار ایستاده بود. گویا آرزو می کرد گل های رز از زمین شکوفا شوند. تا چند روز بعد هیچکدام در مورد دارکوب حرفی نزد.با آمدن بهار دوباره زمین ها پر از کشاورزان شد و برای کاشت محصولات فصل جدید خود را آماده کردند. باید علف ها را وجین می کردند و به زمین کود می دادند. زن و شوهر هم بعد از مشورت تصمیم گرفتند هویج، کاهو، پیاز، کدو، گوجه فرنگی و فلفل بکارند.

 

پیرمرد همسایه نیز طبق روال همیشه خودش را با کاشت گل ها و وجین کردن علف های هرز روی زمین مشغول کرده بود. گیاهان در طول سرمای زمستان کمی سست شده بودند اما اکنون دیگر این مشکل را نداشتند. برگ ها قرمز تیره بودند اما بعضی از آن ها نشانه هایی از رنگ سبز روشن داشتند که نشاندهنده رسیدگی آن ها بود.

 

در آخرین هفته ماه آوریل گلها شکفتند. رزهای درشت در رنگ های زرد، صورتی و نارنجی. دسته های گل در سه ردیف کاشته شده بودند و زمین آنقدر تمیز و خالی از علف های هرز بود که رزهای زیبا به خوبی می توانستند خودنمایی کنند. زمین پیرمرد همسایه جذاب ترین منظره را در میان زمین های مزرعه اطراف داشت.

 

یکی از روزهای ماه می زن و شوهر صبح زود برای کار در مزرعه از خانه بیرون آمدند. مثل همیشه پیرمرد همسایه را در مکان ثابتی که همیشه می ایستاد دیدند. مثل همیشه به گل های مزرعه اش خیره شده بود. خیلی زیبا بودند. پیرمرد یک دوری زد کمی به آن ها نزدیک شد و نگاهش به زن و شوهر افتاد.

 

مثل این که اصلا متوجه نمی شد منظره زیبای مزرعه اش آن ها را مجذوب خود کرده است. شاید هم می فهمید ولی برایش اهمیتی نداشت. اون دیگه چجور آدمی بود؟ دستش را بالا آورد زیر چانه اش قرار داد مثل این که در فکر فرو رفته باشد و با لحن محکمی گفت: خوب نیست و بعد دوباره وارد زمینش شد.

 

زن و شوهر خوشحال بودند که دیگر نزدیکشان نیست و مجبور نیستند با او از نزدیک روبرو شوند. با وجود این که نگاهشان به سمت مزرعه او نبود ولی متوجه می شدند که مشغول کار کردن در زمینش است.با این که خیلی دوست داشتند از کار پیرمرد سر دربیاورند اما در کنجکاوی ها و افکارشان نسبت به او محدودیت داشتند.

 

زمان رسیدن گل کلم ها شده بود و این نشانه پایان بهار بود و زن و شوهر دوباره از همسایه های خود برای کارشان مشاوره و کمک گرفتند.تابستان بهترین فصل برای آن ها بود و با ریتم چرخه رشد گیاهان آشنا شده بودند. سیب زمینی ها و ریشه های چغندر را برداشت کرده بودند. کدوها جلب توجه می کردند.

 

همسایه ها می گفتند شما دیگر برای خودتان کشاورزی شده اید مثل این که از ابتدا کشاورز زاده شده اید. یکی از همسایه های نزدیک کوچ کرد و زمینش خالی شد. همسایه جدیدی آمد و طبق رسوم خوشامدگویی به آن ها هدایا، میوه ها و سبزیجات داده شد. این زمان برای زن و شوهر بهترین فرصت بود تا خودشان را به عنوان عضوی از این جامعه اعلام کنند.

 

با آمدن ماه جولای دیگر گل های رز رشد نکردند و زن و شوهر حتی فراموش کردند که روزی تمایل داشتند با پیرمرد همسایه طرح دوستی بریزند.در فصل پاییز تمشک و انگور، تره فرنگی و سیر کاشتند. بیشتر کدوها را چیده بودند و خوشحال بودند که توانسته اند یک شاگرد برای زمین استخدام کنند.

 

در زمین همسایه گل های رز دوباره رشد کردند. زن و شوهر درباره دسته های گل که خیلی پر شده بودند و علف های هرزی که در میان آن ها روئیده بود صحبت می کردند. در مورد تنها چیزی که حرف نمی زدند خود پیرمرد بود. کاملا نسبت به او بی تفاوت شده بودند. حتی متوجه حضور کمتر او روی زمین هم نشده بودند.

 

وقتی که به مزرعه اش آمد خیلی لاغر شده بود. چیزی جز استخوان برایش نمانده بود. مثل برگ نحیف و شکننده.زمستان آمد و زن و شوهر کاهوی زمستانی کاشتند. در طول زمستان دنبال آن پرنده زیبا گشتند. در بهار با کاشت تمشک شروع کردند و سیر و تره فرنگی ها را برداشت کردند.

 

ماه می قبل از این که کسی خبر مرگ پیرمرد همسایه را بشنود زن و شوهر با مطلع شدن از این خبر ناگوار نمی دانستند که چه واکنشی باید نشان دهند. یکبار دیگر مجذوب گلهای رز او شدند. بوته های گل خودشان را از زیر زمین رها کرده و در رنگ های زیبا و چشمگیری مثل یک انفجار خاموش، مثل خورشید خودنمایی می کردند.

 

گل ها کاملا رشد کرده و بسیار زیبا بودند. اما مساله دیگری وجود داشت و آن هم این بود که دیگر باید برای خودنمایی در قبرستان خودشان را آماده می کردند. مدت ها پس از گذشت آن واقعه زن و شوهر خیلی به زندگی پیرمرد همسایه اندیشیدند و برای اولین بار به چیزهایی که از دست داده اند فکر کردند، به طبیعت فصل های پیش رو، بی رحم، نابخشودنی، بی انتها…

 

 

داستان کوتاه و آموزنده مزرعه

کانال تلگرام اکسین چنل