شب زفاف پسر 16 ساله ایرانی با دو دختر همزمان
شب زفاف پسر 16 ساله ایرانی با دو دختر همزمان
شاید باور نکنید اما می توان در ایران خبر نوجوانان را همزمان با دو عروس شنید که شرح خبر را برای شما نقل می کنیم. هشت سال از روزی که روستای دهمیان کوه سرخ در صدر اخبار کشور قرار گرفت، میگذرد. روزی که دو عروس همزمان در کنار سفره عقد به یک داماد بله گفتند و زندگی جدیدی را آغاز کردند.
اهالی روستا هیچگاه آبان ماه سال 85 را فراموش نمیکنند. همه به عروسی دعوت بودند و در دل برای خوشبختی دو دختر جوانی که دل به پسری 16 ساله سپرده بودند، دعا میکردند. محمد رضایی مرد دو خانواده شده بود و روز عروسی لبخند بر لبانش نقش بسته بود. او به آرزویش رسیده بود و هم با دختری که خانواده برایش در نظر گرفته بودند، ازدواج کرد و هم با دختر همسایه که از مدتها قبل دل به او سپرده بود.
دو عروس خانواده رضایی این روزها صاحب دو فرزند هستند و سالها در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کردهاند. اگرچه از سه سال قبل به خاطر اختلافاتی که بر سر دعواهای بچهها بین آنها به وجود آمده بود، ترجیح دادند در همسایگی یکدیگر زندگی کنند، اما هنوز هم عاشقانه به همسرشان عشق میورزند. محمد 24 ساله، پدر یک دختر و پسر است.
او گلهداری میکند و بزرگترین دغدغه زندگیاش نداشتن کار و امکانات مناسب زندگی است.او آرزو دارد که از سربازی معاف شود و ادامه میدهد: اگر به 8 سال قبل باز میگشت بازهم با همسرانش ازدواج میکرد. با محمد رضایی دفتر 8 سال زندگی مشترک در کنار همسرانش را ورق زدیم.
اگرچه این روزها اختلاف نظر بین دو هوو جدایی انداخته است، اما محمد معتقد است آنها در شرایط سخت و دشوار یکدیگر را فراموش نمیکنند.آفتاب از بالای کوه سرخ سلام دوبارهای به روستای دهمیان میکند. روستایی که روزگاری 600 خانوار در آن زندگی میکرد، اما شرایط بد اقتصادی و نبود کار مناسب باعث شد تا بیش از 300 خانوار در پی یافتن زندگی بهتر به شهر کوچ کنند.
بسیاری از اهالی این روستا کشاورزی میکنند و گندم و جو دو محصول آنها است.محمد رضایی یکی از اهالی شناخته شده روستا است. بسیاری از اهالی و همچنین روستاهای اطراف او را به خوبی میشناسند. آبان ماه سال 85 همه اهالی به عروسی او دعوت بودند، اما این مراسم با دیگر مراسم عروسی تفاوت زیادی داشت.
دو عروس کنار داماد 16 ساله نشستند و با مهریه 60 سکه بهار آزادی بله گفتند.محمد که چند سالی است هر روز صبح گوسفندان را برای چرا به دشت میبرد از آن روزها اینگونه یاد کرد: 16 سالم بود و در خاتون آباد تهران در کارگاه رنگ کاری مبل کار میکردم. تنها مشکلی که داشتم دوری از خانواده بود.
در روستای دهمیان که در اطراف سبزوار است، زندگی میکنیم. مدتی بود که پدر و مادرم اصرار داشتند تا ازدواج کنم، اما نمیپذیرفتم تا اینکه وقتی یکبار به روستا بازگشتم، آنها تصمیم گرفتند تا دخترعمهام را به عقد من در بیاورند.وقتی از تصمیم خانواده آگاه شدم، نتوانستم دلبستگی به دختر همسایه را از آنها پنهان کنم.
مدتی بود که به الهام دختر همسایه که یک سال از من کوچکتر بود، دل بسته بودم اما خانواده تصمیم گرفته بودند تا با دختر عمهام فاطمه که 3 سال از من بزرگتر است، ازدواج کنم. در خانواده ما رسم نبود که بجز دخترهای فامیل بخواهیم با خانوادههای دیگر وصلت کنیم.
وقتی با اصرار پدر و مادرم مواجه شدم ماجرای علاقهام به دختر همسایه را به آنها گفتم و شرط کردم در صورتی با دخترعمهام ازدواج خواهم کرد که آنها به خواستگاری الهام بروند. هیچ وقت روزی که این مسأله را با آنها در میان گذاشتم، فراموش نمیکنم. همه با تعجب به من نگاه میکردندباورشان نمیشد چنین تصمیمی گرفته ام. همان ابتدا همه مخالفت کردند، اما من اصرار داشتم.
بالاخره پذیرفتند در صورتی که دختر عمه و دختر همسایه قبول کنند، این کار را انجام دهند. دختر عمهام پذیرفت، اما خانواده الهام بشدت با موضوع مخالفت کردند. ولی او هم به من علاقهمند بود و بالاخره خانوادهاش را راضی کرد و ما به خواستگاری رفتیم.
قبل از آن با دختر عمهام عقد کرده بودم و پس از آنکه همسایه ما نیز با این وصلت موافقت کرد، نیمه آبان ماه برای برگزاری مراسم عروسی تعیین شد. محمد ادامه داد: آن روزها احساس میکردم خوشبختترین مرد روی زمین هستم و به خاطر سن کمی که داشتم تصور نمیکردم که اداره دو زندگی همزمان با هم چقدر سخت و همراه با مشکلات فراوان است.
روز عروسی فاطمه و الهام با چادر سفیدی که به سر کرده بودند، کنارم نشستند. همه با لبخند به ما نگاه میکردند و عاقد پس از گفتن مقدمات جواب بله را از هر دوی آنها گرفت و از آن ساعت به بعد من مرد دو خانواده شدم.
روی خوش زندگی
تنها نگرانی داماد 16 ساله در آن روزها فقط خدمت سربازی بود، اما وقتی نخستین فرزندش به دنیا آمد پی برد، برای موفقیت در زندگی باید با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کند. محمد سالهای اول زندگی را بهترین روزهای عمرش میداند و میگوید: خانه بزرگی داشتیم و همسرانم در دو اتاق مجزا جهیزیهشان را چیدند.
سعی میکردم تا مساوات را بین آنها رعایت کنم گرچه خانوادهام تمایل بیشتری به فاطمه داشتند، اما من سعی میکردم تا نزد الهام باشم. با شروع زندگی دیگر نتوانستم در تهران به کار ادامه دهم و بعد از مدتی به روستا بازگشتم. فاطمه و الهام ارتباط خوبی با هم داشتند به طوری که افراد غریبه باور نمیکردند، آنها با هم هوو هستند و تصور میکردند خواهر هستند.
الهام و فاطمه دستپخت خوبی دارند و من یک شب شام میهمان فاطمه ویک شب میهمان الهام بودم. روزها که به دشت برای زراعت و دامداری میرفتم آنها با هم قالی میبافتند و هیچ وقت شاهد دعوا یا ناراحتی آنها از یکدیگر نبودم. یک سال بعد الهام باردار شد و خدا هانیه را به ما داد. شرایط بد اقتصادی
مشکلات زیادی برای ما به وجود آورده بود، اما به دنیا آمدن هانیه باعث شد تا همه چیز را فراموش کنم. به خاطر آنکه گله گوسفندان را باید به دشتی دور از روستا میبردم مجبور بودم شب را در کلبهای سر کنم و روز بعد به خانه بازگردم. هنگام بازگشت به روستا ابتدا به الهام سر میزدم و پس از آن سراغ فاطمه دختر عمهام میرفتم.
محمد در برابر این پرسش که در این سالها چه کادویی به همسرانت دادهای و چه کادویی گرفتهای میخندند و میگوید: در این 8 سال زندگی هیچ کادویی به آنها ندادهام و کادویی هم نگرفتهام. آنها کارهای خانه را بین خود تقسیم کرده و سعی میکردند تا زمانی که من به خانه بازمیگردم کاری باقی نمانده باشد. دو سال بعد فاطمه باردار شد و خدا حسین را به ما داد.
وقتی بچهها بزرگتر شدند اختلافها کم کم نمایان شد. البته سعی میکردم تا اگر اختلافی هم بین آنها وجود دارد آن را حل کنم. بارها به خاطر دعوای بچهها آنها با هم اختلاف پیدا میکردند و هر وقت نزد هر کدام از آنها میرفتم از دیگری شکایت میکرد. الهام بارها به من گفت از اینکه حاضر شده با هوو در یک خانه زندگی کند، پشیمان است.
وقتی احساس کردم شرایط مساعد نیست، آنها را از هم جدا کردم. خانهای را کنار خانه خود درست کردم و فاطمه به آنجا نقل مکان کرد. اما از روزی که آنها از هم جدا شدند، روابط بین آنها تیره و تار شد. در این مدت فقط یکبار با هم مسافرت رفتیم. سفر به مشهد مقدس برای همسرانم به یاد ماندنی بود، ولی من لذت نبردم چون نگران بودم که بین آنها اختلافی پیش بیاید.
این تنها مسافرتی بود که رفتیم و از اینکه نتوانستهام به خاطر تنگدستی دو خانوادهام را مسافرت ببرم، ناراحت هستم. از مال دنیا فقط 40 رأس گوسفند دارم که برای چراندن آنها باید فرسنگها از روستا دور شوم. دخترم هانیه وابستگی زیادی به من دارد.
در کلاس اول ابتدایی تحصیل میکند و دوست دارم تا آنجا که میتوانم شرایط ادامه تحصیل او را فراهم کنم. من تا کلاس سوم درس خواندم و میفهمم که نداشتن سواد و تحصیلات چقدر انسان را از داشتن زندگی بهتر دور میکند.
آرزوی پدر دو خانواده
به گزارش پارس ناز محمد این روزها دغدغه سربازیاش را دارد و میگوید: به خاطر شرایط زندگی نتوانستم به خدمت سربازی بروم و نگرانم که مبادا مرا به خدمت سربازی ببرند و دو خانوادهام بیپناه شوند. در این سالها با وجود سختیها و مشکلات زیادی که داشتم از اینکه دو خانواده تشکیل دادم پشیمان نیستم اما اگر به 8 سال قبل بازمی گشتم برای این کار بیشتر فکر میکردم و عواقب آن را نیز در نظر میگرفتم.
این روزها همه سختیها و مشکلات را تحمل میکنم تا به شهر کوچ نکنیم، اما از اینکه کار مناسبی ندارم که بتوانم هزینههای دو زندگی را تأمین کنم، ناراحت هستم. همین نگرانیها باعث شده است تا فقط به داشتن همین دو فرزند بسنده کنیم. امیدوارم مسئولان استان و شهرستان که میگویند از ازدیاد جمعیت حمایت میکنند، توجهی هم به ما داشته باشند.
آرزوی سفر
الهام صدیقی دختر همسایهای بود که وقتی فهمید محمد به او دلبسته است، پذیرفت در کنار او و هوویش زندگی مشترکی را آغاز کند. 25 بهار را پشت سرگذاشته اما میگوید به خاطر کار زیاد و رسیدگی به تنها فرزندش متوجه گذران عمر نشده است. این روزها دختر 7 سالهاش به مدرسه میرود و او در غیاب همسرش که همراه با گوسفندان به دشت میرود، قالیبافی میکند. 8 سال از روزی که به محمد بله گفت میگذرد.
او از رابطه خوبی که در سالهای اول زندگی با هوویش داشت اینگونه میگوید: وقتی محمد به خواستگاری من آمد 15 سالم بود. ما 4 خواهر و 5 برادر بودیم. همه میدانستند که دوماه قبل محمد و فاطمه دخترعمهاش به عقد هم درآمدهاند اما با وجود این او به خواستگاریام آمد. همه خانواده با ازدواج ما مخالفت کردند اما من به محمد علاقه داشتم و احساس میکردم او همان مردی است که در انتظارش بودم.
محمد ماجرای دخترعمهاش و اصرار خانوادهاش برای ازدواج با او را برای من گفت و خواست تا در کنار او و دخترعمهاش زندگی کنم. تصمیم سختی بود اما با وجود این پذیرفتم و با وجود مخالفت همه اعضای خانواده همزمان با فاطمه با محمد ازدواج کردیم و زندگی سه نفره ما در یک خانه روستایی آغاز شد.
سالهای اول با فاطمه مشکلی نداشتم و کارهای خانه را بین خودمان تقسیم کرده بودیم. وقتی محمد به خانه بازمیگشت سعی میکردیم تا به او محبت کنیم و در این راه باهم حس رقابت داشتیم.وی ادامه داد: پس از به دنیا آمدن هانیــه زندگی مان شیرینتر شد تا اینکه دو سال بعد فاطمه نیز صاحب پسر شد.
مشکلات از روزی آغاز شد که بچهها در بازیهای کودکانه شان با هم دعوا میکردند و دعوای آنها باعث اختلاف بین من و فاطمه میشد.من و فاطمه با هم قالی میبافتیم و مثل یک خواهر با هم رفتار میکردیم. اما اختلافاتی که خانوادهام قبل از ازدواج آن را پیشبینی میکردند کم کم ما را از هم جدا کرد و همسرم او را در خانه کناری اسکان داد و به این ترتیب بعد از 5 سال من و فاطمه از هم جدا و با هم همسایه شدیم.
تا قبل از این اتفاق هیچ وقت با هم قهر نمیکردیم اما در این سه سال سعی کردیم تا کاری به کار هم نداشته باشیم. از این زندگی شکایتی ندارم ولی اگر به 8 سال قبل بازمیگشتم به حرف خانوادهام توجه میکردم و از محمد میخواستم که فقط با من ازدواج کند.
ایران
مطالب مرتبط :